Thursday, July 18, 2013

گزیده ایی از کتاب هنر عشق ورزیدن نوشته اریک فروم


نثار کردن چیست؟ ممکن است این پرسشی ساده به نظر برسد، ولی در حقیقت پر از ابهام و پیچیدگی است. شخص تاجر مسلک همیشه حاضر است چیزی بدهد، ولی فقط در صورتی که بتواند متقابلاً چیزی بگیرد؛ دادن بدون گرفتن برای او به منزله فریب خوردن است.مردمی که جهت گیری اصلی آنان بارور نیست،احساس می کنند که نثار کردن فقر می آورد. بدین ترتیب، اکثر این نوع افراد از نثارکردن می پرهیزند.
نثار کردن برترین مظهر قدرت آدرمی است. در حین نثار کردن است که من قدرت خود، ثروت خود، و توانایی خود را تجربه می کنم. تجربه نیروی حیاتی و قدرت درونی،که بدین وسیله به حد اعلای خود می رسد، مرا غرق در شادی می کند.
من خود را لبریز، فیاض، زنده، و در نتیجه شاد احساس می کنم نثار کردن از دریافت کردن شیرین تر است، نه به سبب اینکه ما به محرومیتی تن در می دهیم، بلکه به این دلیل که شخص در عمل نثار کردن زنده بودن خود را احساس می کند.
جوهر عشق « رنج بردن » برای چیزی و « پروردن آن است »، یعنی عشق و رنج جدایی ناپذیرند. آدمی چیزی را دوست می دارد که برای آن رنج برده باشد، و رنج چیزی را بر خویشتن هموار می کند که عاشقش باشد.
دلسوزی و توجه ضمناً جنبه دیگری از عشق را در بردارند؛ و آن احساس مسئولیت است. امروز احساس مسئولیت با اجرای وظیفه، یعنی چیزی که از خارج به ما تحمیل شده است، اشتباه می شود. در حالی که احساس مسئولیت، به معنای واقعی آن ، امری کاملاً ارادی است؛ پاسخ آدمی است به احتیاجات یک انسان دیگر، خواه این احتیاجات بیان شده باشند، یا بیان نشده باشند،« احساس مسئولیت کردن » یعنی توانایی آمادگی برای « پاسخ دادن » .
اگر جزء سوم عشق، یعنی احترام وجود نداشته باشد، احساس مسئولیت به آسانی به سلطه جویی و میل به تملک دیگری سقوط می کند. منظور از احترام ترس و  نیست؛ بلکه توانایی درک طرف، آنچنان که وی هست، و آگاهی از فردیت بی همتای اوست.
احترام، یعنی علاقه به این مطلب که دیگری، آن طور که هست، باید رشد کند و شکوفا شود. بدین ترتیب، در آنجا که احترام هست، استثمار وجود ندارد. من می خواهم معشوقم برای خودش و در راه خودش پرورش بیابد و شکوفا شود، نه برای پاسداری من .
اگر من شخص دیگری را دوست دارم، با او آنچنان که هست، نه مانند چیزی برای استفاده خودم یا آنچه احتیاجات من طلب می کند احساس وحدت می کنم. واضح است که احترام آنگاه میسر است که من به استقلال رسیده باشم؛ یعنی آنگاه که بتوانم روی پای خود بایستم و بی مدد عصا راه بروم، آنگاه که مجبور نباشم دیگران را تحت تسلط خود در بیاورم یا استثمارشان کنم.
احترام تنها بر پایه آزادی بنا می شود : به مصداق یک سرود فرانسوی ،« عشق فرزند آزادی است » نه از آن سلطه جویی. عشق در وهله نخست بستگی به یک شخص خاص نیست، بلکه بیشتر نوعی رویه و خاص، « معشوق » جهت گیری منش آدمی است که او را به تمامی جهان، نه به یک می پیوندد.
واقعاً عشق یگانه پاسخ کافی و عاقلانه به مسئله هستی انسان است، پس هر  ای که از تکامل عشق جلوگیری کند به ناچار در نتیجه تضادش با نیاز ضروری طبیعت بشری، محکوم به فناست .در حقیقت ، گفتگوی از عشق « موعظه » نیست به این دلیل ساده که بحثی درباره احتیاج غایی و واقعی بشر است.
اگر چنین احتیاجی به وضوح احساس نمی شود، دلیل این نیست که اصلاً وجود ندارد . تحلیل ماهیت عشق، علاوه بر اینکه ما را به آن نتیجه می رساند که به طور کلی عشقی وجود ندارد، خود به منزله انتقاد از اوضاع اجتماعی است که عشق را از میان برده است. آدمی را باید با نور عشق و دانش متوجه این حقیقت عینی کرد که شرط تکامل انسانی همانا عشق ورزی و همبستگی با دیگران است.
اگر می خواهم هنر عشق ورزیدن را بیاموزم، باید کوشش کنم تا در همه موارد واقع بین باشم و نسبت به موقعیتهایی که واقع بین نیستم حساسیت پیدا کنم. باید بکوشم تا بدون توجه به علایق، احتیاجها و ترسهایم، بین تصویری که خودم از شخص دیگر و رفتارش دارم- تصویری که به سبب خودفریفتگی من شکسته و تحریف شده است – با واقعیت آن شخص، آنچنانکه هست، تمیز قائل شوم.
اگر کسی بخواهد تنها در مناسبات خود با معشوق واقع بین باشد، و تصور کند که در مناسبات خود با دیگران باید از آن چشم پوشید، به زودی در می یابد که هم در اینجا و هم در آنجا شکست خورده است.
توانایی دوست داشتن بستگی به استعداد شخص دارد که از حالت خودفریفتگی به در آید و پیوندهای غیر طبیعی خود را با مادر و طایفه خویش بگسلد این بستگی به این دارد که تا چه استعداد رشد داریم و تا چه حد می توانیم روش ثمر بخشی در مناسبات خود با دنیا و شخص خودمان در پیش گیریم .
این جریان رها یافتن تولد دوباره و بیدار شدن یک شرط ضروری دیگر دارد و ان ایمان است . این ایمان از تجربه خود شخص، از اعتقاد به نیروی فکری خود، و از مشاهده و قضاوت شخصی سرچشمه می گیرد. در حالی که ایمان ناخردمندانه حقیقت پنداشتن چیزی است فقط به خاطر اینکه قدرتی آن را توصیه کرده است یا اکثریت قبولش دارند، ایمان خردمندانه از اعتقادی مستقل سرچشمه می گیرد که بر پایه تفکر و مشاهده ثمربخش استوار است، ولو آنکه مغایر عقیده اکثریت باشد.
ایمان داشتن به دیگری یعنی اعتماد به پایداری رویه های اساسی وی و بنیاد شخصیت و عشق او . منظور این نیست که شخص نمی تواند عقاید خود را تغییر دهد بلکه مقصود ان است که انگیزه های اساسی او بجای خود باقی می ماند . مثلا احترام او به زندگی و شئون انسان جزئی از هستی اوست و دستخوش تغییر نمی شود . به همین معنی ما به خودمان ایمان داریم .
ما از وجود یک خود یا کانونی در شخصیت خویش اگاهیم که تغییر ناپذیر است و علارغم شرایط مختلف بدون توجه به تغییرات خاصی که در عقاید و احساساتمان پدیدار می شود از اغاز تا انجام زندگی پابرجا می ماند . اگر ما به پایداری خویشتن در هستی خود ایمان نداشته باشیم احساس هویت ما مورد تهدید قرار می گیرد و استقلال مان را از دست می دهیم و موافقت دیگران بنیاد احساس هویت ما می شود .
تنها کسی که به خود ایمان دارد می تواند به دیگران ایمان داشته باشد . زیرا اوست که فقط می تواند مطمئن باشد که در اینده مانند امروز باشد و در نتیجه احساس و عملش همانگونه خواهد بود که امروز انتظارش را دارد . وقتی که به خود ایمان داشته باشیم، می توانیم قول بدهیم، زیرا بنا به گفته نیچه بشر را می توان از روی ظرفیتی که برای قول دادن دارد، شناخت. انسان ماشینی احتیاج به ایمان ندارد زیرا در او زندگی هم یافت نمی شود .
انسان امروز با خودش، همنوعانش و با طبیعت بیگانه شده است . او به کالا مبدل گشته است . نیروی زندگی خود را نوعی سرمایه گذاری می داند که باید تحت شرایط بازار حداکثر سود را برایش تحصیل کند . روابط انسان ها اساسا همانند روابط ادمک های مصنوعی از خودبیگانه است و هر کس ایمنی خود را بر نزدیکی به جمع و همرنگ شدن با ان در عقیده و عمل و احساس مبتنی می سازد .
ضمن انکه همه ی افراد سعی می کنند تا سر حد امکان به دیگران نزدیک شوند باز هر یک کاملا تنها و مجزا باقی می ماند و احساسی از ناایمنی،  و گناه که نتیجه ناتوانی انسان بر غلبه بر تنهایی است وی را تسخیر می کند . با چنین مفهومی درباره ی عشق و زناشویی تکیه مطلب بر این است که شخص به علت احساس تنهایی تحمل ناپذیر به شخص دیگری پناه می برد .
ادم های مصنوعی نمی توانند دوست بدارند انها می توانند کالاهای شخصیت خود را با هم مبادله کنند و امیدوار باشند که معامله ی خوبی کرده اند . این یکی از تظاهرات عشق و بخصوص زناشویی مردانی است که بطور کلی با عواطف عمیق انسانی خود بیگانه شده اند . در همه ی مقالاتی که در موارد ازدواج های موفق نوشته می شود ارمان اساسی همان اندیشه ی تیم است که افرادش بدون اشکال وظایف خود را انجام دهند . این توضیح وضع چندانی با کارمندی که وظایف خود را بدون اشکال انجام می دهد ندارد . او باید نسبتا مستقل باشد، همکاری کند، بردبار باشد و در عین حال جاه طلب و تجاوزکار باشد .
بدین ترتیب مشاوران امر ازدواج به ما می گویند شوهر باید زنش را درک کند و مدد کار او باشد . او باید لباسهای زن و غذاهای خوبی را که میپزد تحسین کند .زن نیز خوب است به نوبه ی خود بداند که وقتی شوهرش خسته و ناراضی به خانه می اید باید به دقت به حرفهای او درباره ی گرفتاری های شغلی اش گوش بدهد و از اینکه شوهرش روز تولد او را فراموش کرده است عصبانی نشود بلکه حسن نیت داشته باشد . چنین رابطه تنها یک رابطه ی تصنعی و پرداخته ی دو نفر است که در سراسر عمر خود نسبت به هم بیگانه می مانند و هرگز به مرحله ارتباط قلب به قلب نمی رسند ولی با یکدیگر با ادب رفتار می کنند و می کوشند وسایل آسایش همدیگر را فراهم نمایند .

No comments:

Post a Comment