Barking Dogs seldom bite
Friday, June 3, 2011
سمفونی عاشقی
ز دو ديده خون فشانم ز غــمت شب جدايي
چــه كنم كه هست اينها گـل باغ آشــــنايي
مــــژهها و چشم يارم به نظر چــــنان نـمايد
كه مـــيان سنبلــستان چرد آهــوي ختــايي
سر برگ گــل ندارم به چه رو روم به گــلشن
كه شــــنيدهام ز گلها هـــمه بوي بيوفـايي
بكدام مذهبست اين؟ بكدام ملتاست اين؟
كه كشند عاشقي را كه تو عاشـقم چرايي
به طواف كــعبه رفتم به حــرم رهـــم ندادند
كه تو در بـرون چه كردي كه درون خانه آيي؟
به قـــمارخانه رفتم، هــــــمه پاكــــباز ديدم
چـو به صــومعه رســــيدم همه زاهد ريايي
در ديــر ميزدم مــــــن، که نـــدا ز در درآمد
كه درآ درآ عــــــراقي، كه تو هم ازآن مــايي
عراقی
عراقی
Thursday, June 2, 2011
نصیحت های شیخ ابو مظلم خراسانی به پسرش مظلم نیشابوری
پسرم ، هر یک از قابلیت ها و توانایی های انسان فقط یه حلقه کوچکی از یک رشته کامل زنجیرند . قدرت زنجیر تو به قدرت ضعیف ترین حلقه از توانایی هات بستگی داره. صرفه نظر از اینکه چقدر یکی از حلقه های زنجیرت محکم باشند ،حلقه های ضعیف بالاخره کار دستت میدن . از ما گفتن، خود دانی
Sunday, May 29, 2011
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخور!او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
هانی
Subscribe to:
Posts (Atom)