Monday, July 2, 2012

ثنا و شکر معشوق

شکر که باز آمدی زان کوه قاف
گفت ای عنقای حق جان را مطاف
ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق
ای سرافیل قیامتگاه عشق
گوش خواهم که نهی بر روزنم
اولین خلعت که خواهی دادنم
بنده‌پرور گوش کن اقوال من
گرچه می‌دانی بصفوت حال من
ز آرزوی گوش تو هوشم پرید
صد هزاران بار ای صدر فرید
و آن تبسمهای جان‌افزای تو
آن سمیعی تو وان اصغای تو
عشوه‌ی جان بداندیش مرا
آن بنوشیدن کم و بیش مرا
بس پذیرفتی تو چون نقد درست
قلبهای من که آن معلوم تست
حلمها در پیش حلمت ذره‌ای
بهر گستاخی شوخ غره‌ای
اول و آخر ز پیش من بجست
اولا بشنو که چون ماندم ز شست
که بسی جستم ترا ثانی نبود
ثانیا بشنو تو ای صدر ودود
گوییا ثالث ثلاثه گفته‌ام
ثالثا تا از تو بیرون رفته‌ام
می ندانم خامسه از رابعه
رابعا چون سوخت ما را مزرعه
پی بری باشد یقین از چشم ما
هر کجا یابی تو خون بر خاکها
ز ابر خواهد تا ببارد بر زمین
گفت من رعدست و این بانگ و حنین
یا بگریم یا بگویم چون کنم
من میان گفت و گریه می‌تنم
ور نگویم چون کنم شکر و ثنا
گر بگویم فوت می‌گردد بکا
بین چه افتادست از دیده مرا
می‌فتد از دیده خون دل شها
که برو بگریست هم دون هم شریف
این بگفت و گریه در شد آن نحیف
حلقه کرد اهل بخارا گرد اوی
از دلش چندان بر آمد های هوی
مرد و زن خرد و کلان حیران شدند
خیره گویان خیره گریان خیره‌خند
مرد و زن درهم شده چون رستخیز
شهر هم هم‌رنگ او شد اشک ریز
گر قیامت را ندیدستی ببین
آسمان می‌گفت آن دم با زمین
تا فراق او عجب‌تر یا وصال
عقل حیران که چه عشق است و چه حال
تا مجره بر دریده جامه را
چرخ بر خوانده قیامت‌نامه را
اندرو هفتاد و دو دیوانگی
با دو عالم عشق را بیگانگی
جان سلطانان جان در حسرتش
سخت پنهانست و پیدا حیرتش
تخت شاهان تخته‌بندی پیش او
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
بندگی بند و خداوندی صداع
مطرب عشق این زند وقت سماع
در شکسته عقل را آنجا قدم
پس چه باشد عشق دریای عدم
زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
بندگی و سلطنت معلوم شد
تا ز هستان پرده‌ها برداشتی
کاشکی هستی زبانی داشتی
پرده‌ی دیگر برو بستی بدان
هر چه گویی ای دم هستی از آن
خون بخون شستن محالست و محال
آفت ادراک آن قالست و حال
روز و شب اندر قفص در می‌دمم
من چو با سوداییانش محرمم
دوش ای جان بر چه پهلو خفته‌ای
سخت مست و بی‌خود و آشفته‌ای
اولا بر جه طلب کن محرمی
هان و هان هش دار بر ناری دمی
الله الله اشتری بر ناودان
عاشق و مستی و بگشاده زبان
یا جمیل الستر خواند آسمان
چون ز راز و ناز او گوید زبان
تا همی‌پوشیش او پیداترست
ستر چه در پشم و پنبه آذرست
سر بر آرد چون علم کاینک منم
چون بکوشم تا سرش پنهان کنم
کای مدمغ چونش می‌پوشی بپوش
رغم انفم گیردم او هر دو گوش
همچو جان پیدایی و پوشیده‌ای
گویمش رو گرچه بر جوشیده‌ای
چون می اندر بزم خنبک می‌زنم
گوید او محبوس خنبست این تنم
تا نیاید آفت مستی برو
گویمش زان پیش که گردی گرو
یار روزم تا نماز شام من
گوید از جام لطیف‌آشام من
گویمش وا ده که نامد شام من
چون بیاید شام و دزدد جام من
زانک سیری نیست می‌خور را مدام
زان عرب بنهاد نام می مدام
او بود ساقی نهان صدیق را
عشق جوشد باده‌ی تحقیق را
باده آب جان بود ابریق تن
چون بجویی تو بتوفیق حسن
قوت می بشکند ابریق را
چون بیفزاید می توفیق را
چون مگو والله اعلم بالصواب
آب گردد ساقی و هم مست آب
شیره بر جوشید و رقصان گشت و زفت
پرتو ساقیست کاندر شیره رفت
که چنین کی دیده بودی شیره را
اندرین معنی بپرس آن خیره را
آنک با شوریده شوراننده هست
بی تفکر پیش هر داننده هست

No comments:

Post a Comment