Wednesday, December 16, 2015

نیچه و برادران








دیده خود اوست

چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست  
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست  مولوی

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد ------- قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد


آب ده این بـــار مـــرا


یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد  تـــویی  زهـــر  تــویی  بیــــش  میـــازار  مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه  ده  ای یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی  خـــام تــویی  خـــام  بمگـــذار  مرا
این  تن  اگـــر کـــم  تــندی  راه  دلــم  کــم  زندی
راه  شــدی  تــا  نبــدی  ایـــن  همـــه  گـــفتار  مرا
مولوی

پا وامکــش از کار ما

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل  ای وای دل  ای وای مـــــا
مولوی

Sunday, December 13, 2015

در جهان آنقدر عشق و نیکی نیست که بتوان آن را به موجودی مغرور هدیه کرد. فردریش نیچه، انسانی زیاده انسانی، قطعۀ 129


در دو چشم من نشین


در دو چشم من نشین ای آن که از من منتری
ا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنتری
تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسنتری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد تو آهنتری
چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین گر از فلک توسنتری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشنتری
زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی تو خانه را روشنتری


چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن



ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کشیان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچ می‌خواهد دل ایشان مکن
کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن

Friday, December 4, 2015

ارغوان


ارغوان شاخه همخون جدا مانده من 
 آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابي ست هوا؟ 
يا گرفته است هنوز ؟
من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است 
 آفتابي به سرم نيست
 از بهاران خبرم نيست 
آنچه مي بينم ديوار است
آه اين سخت سياه 
آن چنان نزديك است
 كه چو بر مي كشم از سينه نفس 
نفسم را بر مي گرداند
ره چنان بسته كه پرواز نگه 
در همين يك قدمي مي ماند
 كورسويي ز چراغي رنجور 
قصه پرداز شب ظلماني ست
نفسم مي گيرد 
 كه هوا هم اينجا زنداني ست
 هر چه با من اينجاست 
 رنگ رخ باخته است
آفتابي هرگز 
گوشه چشمي هم
بر فراموشي اين دخمه نينداخته است 
اندر اين گوشه خاموش فراموش شده
كز دم سردش هر شمعي خاموش شده 
باد رنگيني در خاطرمن
گريه مي انگيزد 
ارغوانم آنجاست
 ارغوانم تنهاست 
ارغوانم دارد مي گريد
چون دل من كه چنين خون ‌آلود 
هر دم از ديده فرو مي ريزد
ارغوان 
 اين چه راز ي است كه هر بار بهار
با عزاي دل ما مي آيد ؟ 
 كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است
 وين چنين بر جگر سوختگان 
 داغ بر داغ مي افزايد ؟
ارغوان پنجه خونين زمين 
دامن صبح بگير
 وز سواران خرامنده خورشيد بپرس 
كي بر اين درد غم مي گذرند ؟
 ارغوان خوشه خون 
 بامدادان كه كبوترها
 بر لب پنجره باز سحر غلغله مي آغازند 
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگير
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب كه هم پروازان 
نگران غم هم پروازند
ارغوان بيرق گلگون بهار 
تو برافراشته باش
شعر خونبار مني 
ياد رنگين رفيقانم را
 بر زبان داشته باش 
 تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


هوشنگ ابتهاج

معنی هرگز را


خانه دل تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه !


دیگر اشعار : هوشنگ ابتهاج